ضربت زدن به دست، کوبیدن دستها به یکدیگر. بهم زدن دو کف دست تا آوا برآید: گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن ازدست کوب خصم مرا باد سرد خاست. خاقانی. ، توسعاً دست زدن. صفق: حباب بر سطح آب رقص می کرد درخت انجیر پنجه گشاده دست می کوفت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 4)
ضربت زدن به دست، کوبیدن دستها به یکدیگر. بهم زدن دو کف دست تا آوا برآید: گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن ازدست کوب خصم مرا باد سرد خاست. خاقانی. ، توسعاً دست زدن. صفق: حباب بر سطح آب رقص می کرد درخت انجیر پنجه گشاده دست می کوفت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 4)
چیزی باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهای اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) ، شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیری)
چیزی باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهای اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) ، شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیری)
شکسته دست. آنکه دست او شکسته باشد، کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان). مرد بی معاش و بی هنر و بی مایه. (از آنندراج). بی مایه و بی قدرت. (شرفنامۀ منیری). - دست شکسته بار آمدن، بی عرضه بارآمدن
شکسته دست. آنکه دست او شکسته باشد، کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان). مرد بی معاش و بی هنر و بی مایه. (از آنندراج). بی مایه و بی قدرت. (شرفنامۀ منیری). - دست شکسته بار آمدن، بی عرضه بارآمدن
دست فروبرده. رجوع به دست کردن شود. - دست کرده به کش، دست به سینه. دست در بغل: گزیدند میخوارگان خواب خوش پرستندگان دست کرده بکش. فردوسی. چو بینی رخ شاه خورشیدفش دوتایی برو دست کرده بکش. فردوسی. بیامد پدر دست کرده بکش بپیش شهنشاه خورشیدفش. فردوسی. بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده بکش. فردوسی
دست فروبرده. رجوع به دست کردن شود. - دست کرده به کش، دست به سینه. دست در بغل: گزیدند میخوارگان خواب خوش پرستندگان دست کرده بکش. فردوسی. چو بینی رخ شاه خورشیدفش دوتایی برو دست کرده بکش. فردوسی. بیامد پدر دست کرده بکش بپیش شهنشاه خورشیدفش. فردوسی. بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده بکش. فردوسی
دستکش. موزۀ دست، یعنی جامه که به اندام کف و انگشتان دست دوزند، برای حفظ دست از سرما یا آفتاب یا گردوغبار و غیره و به دست پوشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قفاز. (دهار) : ای تیغ او که فتح ز تو دست موزه ساخت یارب بدست او چه درفشنده پیکری. خالد بن ربیع مکی طولانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 345). از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت طبع تو هر دو را به سخا پایدام کرد. مختاری غزنوی. زهی مودت تو پایدارۀ اقبال زهی عداوت تو دست موزۀ حرمان. رضی الدین نیشابوری. ، دستاویز. (برهان) (جهانگیری). بهانه. وسیله: ساخته دست موزۀ سالوس (قرآن را) بهریک من جو و دو کاسه سبوس. سنائی. نصیحت اشرار را دست موزۀ سعادت داشتن همچنان باشد که کاه بیخته به باد صرصر سپرده اند. (کلیله و دمنه)، تحفه و ارمغان. (برهان) (آنندراج)
دستکش. موزۀ دست، یعنی جامه که به اندام کف و انگشتان دست دوزند، برای حفظ دست از سرما یا آفتاب یا گردوغبار و غیره و به دست پوشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قفاز. (دهار) : ای تیغ او که فتح ز تو دست موزه ساخت یارب بدست او چه درفشنده پیکری. خالد بن ربیع مکی طولانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 345). از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت طبع تو هر دو را به سخا پایدام کرد. مختاری غزنوی. زهی مودت تو پایدارۀ اقبال زهی عداوت تو دست موزۀ حرمان. رضی الدین نیشابوری. ، دستاویز. (برهان) (جهانگیری). بهانه. وسیله: ساخته دست موزۀ سالوس (قرآن را) بهریک من جو و دو کاسه سبوس. سنائی. نصیحت اشرار را دست موزۀ سعادت داشتن همچنان باشد که کاه بیخته به باد صرصر سپرده اند. (کلیله و دمنه)، تحفه و ارمغان. (برهان) (آنندراج)
نوک دست. سرانگشتان دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کونۀ دست: به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای مرا بخیره به یک دست کونه برمگرای. سوزنی. ، در تداول امروز از کونۀ دست، نوک و سر آرنج دست اراده کنند، امروز دست کونه به معنی یک دستی و ناچیز و زبون شمردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نوک دست. سرانگشتان دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کونۀ دست: به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای مرا بخیره به یک دست کونه برمگرای. سوزنی. ، در تداول امروز از کونۀ دست، نوک و سر آرنج دست اراده کنند، امروز دست کونه به معنی یک دستی و ناچیز و زبون شمردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
بوسۀ دست. بوسه که بر دست دهند مهتری را. - دست بوسه کردن، بوسیدن دست. خدمت کردن. کهتری و کرنش کردن: بلیس کرد ورا دستبوسه و شاباش نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم. سوزنی
بوسۀ دست. بوسه که بر دست دهند مهتری را. - دست بوسه کردن، بوسیدن دست. خدمت کردن. کهتری و کرنش کردن: بلیس کرد ورا دستبوسه و شاباش نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم. سوزنی
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
دست کوته. کوتاه دست. که دستی کوتاه دارد. قصیرالید. قصیرالباع. و رجوع به دست کوتاه در ترکیبات دست شود، کنایه از ناتوان و بی قدرت. (آنندراج). عاجز: ظالم دست کوتاه، زبون گیر. (امثال و حکم) ، محروم و بی نصیب. (ناظم الاطباء)
دست کوته. کوتاه دست. که دستی کوتاه دارد. قصیرالید. قصیرالباع. و رجوع به دست کوتاه در ترکیبات دست شود، کنایه از ناتوان و بی قدرت. (آنندراج). عاجز: ظالم دست کوتاه، زبون گیر. (امثال و حکم) ، محروم و بی نصیب. (ناظم الاطباء)
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد: من آن دانۀ دست کشت کمالم کزاین عمرسای آسیا میگریزم. خاقانی. بری خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی. خاقانی. از دست کشت صلب ملک در زمین ملک آرد درخت تازه بهار حیات بار. خاقانی
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد: من آن دانۀ دست کشت کمالم کزاین عمرسای آسیا میگریزم. خاقانی. بری خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی. خاقانی. از دست کشت صلب ملک در زمین ملک آرد درخت تازه بهار حیات بار. خاقانی